(بخش دوم)
مهدی جلالی تهرانی – بخش اول این سری مقاله به آموزههای مکتب لیبرال در تاسیس ایالات متحدهی آمریکا اختصاص یافت. همچنین اشارهای کوتاه به سه مکتب فکری واقعگرایی، لیبرالیسم، و برساختگرایی داشتیم. در این بخش به نقش مکتب واقعگرایی و لیبرالیسم در دوران جنگ سرد میپردازیم. مکتب برساختگرایی که به نسبت دو مکتب دیگر جوانتر است، نقش کمتری نیز در سیاست خارجی داشته و دارد. اگرچه به اعتقاد نگارنده، برای درک رفتار کشورهای منطقهی خاورمیانه توضیحات بهتری از دو مکتب دیگر دارد.
این روزها شاهد یک تحرکات جدیدی در سیاست خارجی آمریکا نسبت به خاورمیانه هستیم. تا یک ماه پیش با وجود این که بحران سوریه بزرگترین بحران انسانی بعد از جنگ جهانی دوم محسوب میشود، آمریکا کمتر رغبتی برای دخالت در وضعیت خاورمیانه نشان میداد. اما با دخالت تمام عیار روسیه در منطقه، به نظر میرسد رفتار آمریکا کمی تغییر کرده و میخواهد نقش فعالتری چه در زمینهی نظامی و چه در چارچوب دیپلماتیک به عهده بگیرد. دولت آقای اوباما که با شعار پایان دادن به جنگهای خاورمیانه به روی کار آمد، اکنون و در آخرین سال خود، صحبت از احتمال پیاده کردن سرباز در عراق را به میان آورده. چرا حضور روسیه در منطقه میتواند «مزیت نسبی» خاورمیانه را برای آمریکا تغییر دهد؟ برای درک این موضوع ناچاریم به عقب برگردیم و تاثیر مکاتب فلسفی در سیاست خارجی آمریکا در دوران جنگ سرد را مرور کنیم.
غلبهی مکتب واقعگرایی در دوران جنگ سرد
مکتب فکری لیبرال، اواخر قرن نوزدهم و با اولین تجربههای عمدهی حضور آمریکا در عرصهی جهانی، نقش غالب داشت. آمریکاییان شدیدا تحت تاثیر موفقیتهای چشمگیر خود در اواخر قرن نوزدهم به عنوان پیشروترین ملت جهان بودند. اولین پالایشگاه نفت را ساخته بودند و با جایگزینی آن با ذغال سنگ چهرهی جهان صنعتی را عوض کرده بودند. از سوی دیگر با اختراع صنعت ذوب فولاد نه تنها چهرهی شهرها را برای همیشه تغییر دادند، با آن راهآهن را ساختند و در شیوهی حمل و نقل بشر انقلابی بزرگ بوجود آوردند. پیشرفتهای از این قبیل باعث شد آمریکا سکان رهبری جهان صنعتی را از دست انگلستان بگیرد، و همچنین طبقهی ثروتمند جدیدی در این کشور شکل بگیرد که بسیار ثروتمندتر از اشراف اریستوکرات در اروپا بودند. آمریکاییان تمام این پیشرفتها را حاصل دیدگاه سرمایهداری در کشور خود میدانستند، و از نظر آنان، سرمایهداری جنبهی دیگری از آزادی و لیبرالیسم بود. در این دوران حجم تجارت میان آمریکا و اروپا چند برابر شده بود و ایدههای صنعتی میان آمریکا و اروپا به سرعت منتقل میشد. از زمانی که اندرو کارنگی اولین کارخانهی ذوب فولاد خود را ساخت، چندان طولی نکشید که ایفل در پاریس برج فولادی معروف خود را ساخت. مجموعهی این تحولات باعث شد که آمریکاییان به حضور بیشتر در عرصهی جهانی و طراحی سیاست خارجی فکر کنند. سیاستی که ارزشهای آمریکایی از جمله آزادی و لیبرالیسم و سرمایهداری را در جهان تضمین کند.
در ابتدای قرن بیستم ناگهان جهان صنعت و ثروت غرب به جهان جنگ و تباهی تبدیل شد. غرب متمدن که خود را در دوران «پساروشنگری» میدید، به ناگاه، خود را اسیر وحشیترین طبع بشری یافت. در آمریکا وودرو ویلسون با ورود به جنگ اول جهانی از سنت انزواگرایی آمریکایی که الهام گرفته از «دکترین مونرو» بود، فاصله گرفت. او یک لیبرال معتقد بود. اگر چه سیاستمدار خوبی نبود. تجربهی هولناک جنگ اول جهانی که در اروپای متمدن اتفاق میافتاد او را متقاعد کردهبود که آمریکاییان نباید فقط در سرزمین خود از آزادی بهرهمند باشند. آنها باید در صلح جهانی نیز نقش بیشتری بازی کند. ویلسون در سخنرانی مشهور خود در کنگرهی آمریکا که به «چهارده اصل» معروف شد سیاستی را معرفی کرد که الان به «ایدهآلیسم ویلسونی» شناخته میشود. وی همچنین مهمترین رهبر غرب بود که پس از جنگ جهانی اول پیشنهاد «لیگ ملتها» ـ ایدهی اولیهی سازمان ملل متحد ـ را طرح کرد. چهارده اصل ویلسون را میتوان به دو بخش عمده تقسیم کرد: ۱) فاصله گرفتن از انزواگرایی و مخالفت با سیاستهای حامی عدم مداخله، ۲) تبلیغ و حمایت از دموکراسی و سرمایهداری در جهان.
اما شکست “لیگ ملل” و شروع جنگ جهانی دوم، در کنار تجربهی تلخ بحران اقتصادی ۱۹۳۰ (Great Depression) باعث شد که آمریکاییان دنیای ایدهآلیستی ویلسون برای تلاش در برقراری صلح و آزادی در جهان را تصویری غیرواقعی و رویای بدست نیامدنی تلقی کنند. مفهوم “منافع ملی” در شکل اولیهی آن که از دوران کاردینال ریشیلیو، صدراعظم لویی سیزدهم، و جنگهای سیسالهی اروپا شکل گرفته بود، دوباره مطرح شد. منافعی که ذاتا در تضاد با منافع ملل دیگر است، و فقط در شکل «بازی با حاصل جمع صفر» (zero sum game) فهمیده میشود. به عبارت دیگر هر چقدر سهم شما از یک برش کیک بزرگتر باشد، به همان نسبت مقدار باقیمانده از کیک کمتر است. این تعریفی است که واقعگرایان از منافع ملی بدست میدهند و کماکان نقش عمدهای در سیاست خارجی آمریکا بازی میکند.
قدرت گرفتن روسیه در شکل اتحاد جماهیر شوروی، دلیل دیگری بود که مکتب لیبرال سکانداری سیاست خارجی آمریکا را به مکتب واقعگرایی واگذار کرد. جهان پس از جنگ جهانی دوم، به میدان رقابت و کشاکش دو ابرقدرت تبدیل شده بود. واقعگرایان میتوانستند با طرح تئوری «موازنهی قدرت» میان آمریکا و شورویِ، توضیح متقاعدکنندهتری از لیبرالها برای نظم جهانی بدهند. آمریکاییان شوروی را بزرگترین تهدید برای امنیت و نیز آزادی خود میدیدند. وحشت آمریکاییان از دنیای کمونیست معمولا از دید ناظران خارجی غافل مانده. درحالی که این وحشت هم در سیاست داخلی آمریکا و هم سیاست خارجی این کشور نقش تعیینکنندهای داشته. دورهی مککارتیسم نمونهی گویایی از عمق این وحشت است. آزادی هم در داخل آمریکا و هم در سیاست خارجی این کشور وجهالمصالحه قرار گرفت. در داخل آمریکا برای مثال، الیا کازان، کارگردان بزرگ و مولف سینما، در عین حال به یک خبرچین در هالیوود تبدیل شده بود که همکاران چپگرای خود را لو میداد.
در سیاست خارجی آمریکا نیز وحشت از دنیای کمونیست باعث شد این کشور دست به کارهایی بزند که با مبانی آزادی و لیبرالیسم در تضاد بود. از جمله در ایران، از ترس قدرت گرفتن حزب توده، مصدق را سرنگون کرد، و در شیلی،سالوادور آلنده رییسجمهور چپگرا و دموکرات را با یک کودتا سرنگون کرد و دیکتاتوری چون پینوشه را بر قدرت نشاند. جنگ ویتنام نیز در قلهی جنگهای شرمآور تاریخ آمریکا نشست که باز از ترس قدرت گرفتن و رشد جهان کمونیست بود. در طول جنگ سرد سیاستهای مداخلهجویانهی آمریکا ادامه پیدا کرد. اما نه چندان به انگیزهی نشر لیبرالیزم و گسترش دموکراسی؛ بلکه برای حفظ موازنهی قدرت با شوروی، از طریق تقویت «متحدان» اردوگاه غرب در برابر اردوگاه شرق.
موازنه قدرت در جهان دوقطبی ـ در دوران جنگ سرد، تنها دیدگاهی که حرف آخر را میزد دیدگاه واقعگرایان بود. آنان معتقد بودند که آمریکا باید قدرت خود را همواره از شوروی برتر نگه دارد تا از خطر آن مصون بمانند. به عبارت دیگر تکیه بر اصل «موازنهی قدرت» که شالودهی تفکر واقعگرایان است بیش از هر زمانی مهم و موجه به حساب آمد. در تئوری «موازنهی قدرت» اصل بر این است که وضعیت جهان یک وضعیت هابزی است. یعنی قانونی در کار نیست، و هر کشوری ذاتا میخواهد قدرت خود را افزایش دهد. واقعگرایان نمیتواند در پاسخ به این سوال که چرا هر کشوری ذاتا میخواهد قدرت خود را افزایش دهد، استدلال قانعکنندهای ارایه کنند. اما آنان به سابقهی دولتـملتسازی در غرب اشاره میکنند؛ به جنگهای سیسالهی اروپا در ابتدای قرن هفدهم میلادی. در آن موقع هر کدام از قدرتهای محلی اروپایی میخواستند که قدرت خود را افزایش دهند. موازنهی قدرت میان آنان باعث شد که هیچ کدام بر دیگری پیروز نشود و آنان دست آخر مجبور شوند تا استقلال و خودمختاری همدیگری را در اولین «مذاکرهی چندجانبه» تاریخ در وستفالی به رسمیت بشناسند. قرارداد وستفالی آغاز شکلگیری دولتهای امروز اروپا بود. به همین جهت دولتهای اروپایی را در تئوریهای دیپلماسی به «دولتهای وستفالی» نیز میشناسند.
تئوری موازنهی قدرت میگوید: در وضعیت هابزی، هنگامی که کشور (الف) برای کشور (ب) یک تهدید خارجی به شمار میآید، کشور (ب) دو راه پیش رو دارد؛ یا باید با کشور (الف) به موازنهی قوا دست بزند، و یا اگر نمیتواند، باید به دنبالهی قطار (bandwagoning) کشور (الف) تبدیل بشود. بر اساس این تئوری که در آن کشور (الف) معمولا قویتر و کشور (ب) ضعیفتر محسوب میشود، یک طرح ساده و به نسبت کامل از نظم جهانی بدست میآید، و همه در موازنه قرار میگیرند. دوران جنگ سرد بهترین وضعیت را برای واقعگرایان بوجود میآورد تا نشان دهند صورتبندی آنان از نظم جهانی کارساز است. در این وضعیت تکلیف اتحاد جماهیر شوروی و آمریکا روشن است. آنان میان خود گزینهی اول را انتخاب میکنند و به موازنهی قوا با هم دست میزنند. تکلیف کشورهای دیگر نیز روشن است. آنان نیز که نمیتوانند با هیچکدام از این دو ابرقدرت به موازنه برسند، ناچار دنبالهی قطار هرکدام از آنها میشوند.
از دید واقعگرایان موازنهی قدرت میان دو ابرقدرت باعث برقراری صلح میشود و میان اردوگاههای هریک از آنان نیز صلحی نسبی بدست میآید. مسابقهی تسلیحاتی میان آمریکا و شوروی مشخصترین نشانهی غلبهی تفکر واقعگرایان بر سیاست خارجی آمریکا برای موازنهی قوا محسوب میشد. واقعگرایان همچنین در اثبات ادعای خود که موازنهی قدرت باعث «صلح» میشود، بحران موشکی کوبا را مثال میزنند. در آن بحران هر دو ابرقدرت تا آستانهی جنگ اتمی پیش رفتند اما هیچگاه با هم نجنگیدند. آنان از موازنهی قوا میان دو قدرت هستهای با نام دکترین «اطمینان متقابل در تخریب» (MAD=Mutual Assured Destruction) یاد میکنند. این دکترین که مشهورترین استراتژی نظامی نیز هست بر این نکته تکیه میکند که چون هرکدام از دو قدرت میدانند که اگر حملهی اول را انجام دهند، قدرت مقابل «توان حمله دوم»(second strike capability) را دارا میباشد، دو قدرت هستهای هیچگاه با هم نمیجنگند.
روایت لیبرالها و برساختگرایان از جنگ سرد
این دو مکتب روایتی متفاوت از واقعگرایان در مورد دوران جنگ سرد ارایه میدهند. لیبرالها به نقش نهادهای بینالمللی از جمله سازمان ملل برای حفظ صلح، سازمان ناتو برای تعامل بینالمللی نظامی، و سازمان تجارت جهانی (WTO) و دیگر نهادهای اقتصادی برای تعامل بینالملل اقتصادی تکیه میکنند. از سوی دیگر برساختگرایان نیز که بر ارزشها و نرمهای اجتماعی تکیه میکنند، معتقدند که برتری و موفقیت آمریکا در دوران جنگ سرد، نه بخاطر موازنهی قدرت، بلکه به این خاطر بود که آمریکا رهبر دنیای آزاد محسوب میشد.
لیبرالها برخلاف واقعگرایان موازنهی قدرت را شرط اصلی برای صلح نمیدانند و بجای آن بر اصل «تعامل» برای برقراری صلح تاکید میکنند. آنها همچنین تعریف متفاوتی از منافع ملی ارایه میدهند. از دید لیبرالها منافع ملی کشورها الزاما در تضاد با یکدیگر نیست، و در چارچوب «بازی با حاصل جمع صفر» نمیگنجد. کشورها میتوانند برای کسب منافع بیشتر با هم به تعامل بپردازند. در این صورت هر کشوری از اصل «استفادهی نسبی» (relative gain) بهرهمند میشود. لیبرالها استدلال میکنند که در هنگام تعامل، کشور قویتر بهرهی بیشتری میبرد. اما کشور ضعیفتر نیز بیبهره نمیماند و اندکی منافع ملی خود را افزایش خواهد داد. به این ترتیب کمتر احتمال دارد که کشورها سیاست تهاجمی نسبت به یکدیگر پیش بگیرند.
لیبرالها همچنین تئوری دیگری را مطرح میکنند که به «تئوری صلح دموکراتیک» (democratic peace theory) مشهور است. مایکل دویل ـ متفکر لیبرال ـ در توضیح این تئوری میگوید که احتمال بسیار اندکی دارد کشورهای دموکراتیک با یکدیگر وارد جنگ شوند. او دلایل مختلفی ارایه میدهد. از جمله این که رهبران کشورهای دموکراتیک ناچارند نسبت به افکارعمومی خود پاسخگو باشند و معمولا هیچ توجیه قابل قبولی برای حمله به یک کشور دموکراتیک دیگر و آغاز جنگ قابل تصور نیست.
البته «تئوری صلح دموکراتیک» سابقهای چند صد ساله در نوشتههای فلاسفهی قرن هجدهم از جمله تامس پین، امانوئل کانت، و الکسی دوتوکویل دارد. کانت در مقالهی مشهور خود «صلح همیشگی»(perpetual peace-1795)، شرایط مختلفی را برای صلح ذکر میکند. یکی از این شرایط وجود «جمهوریهای قانونمدار» (constitutional republics) است. منظور کانت از جمهوریهای قانونمدار را میتوان امروز با دموکراسیها یکسان انگاشت. او استدلال میکند که مردم ذاتا نمیخواهند با هم بجنگند، مگر برای دفاع از خود. بنابراین مردم در یک دموکراسی رای نمیدهند که آغازکنندهی جنگ با یک دموکراسی دیگر باشند. به این ترتیب یکی از شروط صلح همیشگی کانتی برقرار میشود.
برساختگرایان برتری آمریکا را در دوران جنگ سرد به این سبب میدانند که آمریکا پرچمدار دنیای آزاد بود. آنان علت عمدهی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را نیز، نه بخاطر موازنهی قوا با غرب آن طور که واقعگرایان تعبیر میکنند، و نه بخاطر وضع اقتصادی جوامع بلوک شرق آن طور که لیبرالها توصیف میکنند، بلکه بخاطر شکست ایدهی کمونیسم برای ساختن جامعهی ایدهآل نسبت به ایدهی لیبرالیسم میدانند. برساختگرایان در استدلال خود به مقایسهی آزادی مردم در اروپای شرقی و غربی در دوران جنگ سرد میپردازند و فروریختن دیوار برلین را مثال میزنند. از دید آنان علت اصلی قدرت برتر غرب نبود. وضع اقتصادی مردم در اروپای شرقی نیز علت عمدهی آن نبود. آن چه باعث علت فروریختن دیوار برلین شد، ارزشهایی بود که دنیای آزاد به مردم اروپا نوید میداد.
البته ذکر این نکته ضروری است که مکتب لیبرالیسم و مکتب برساختگرایی، هیچکدام در مقام نفی مکتب واقعگرایی نیستند. این دو مکتب معتقدند که واقعگرایان بر بخشی از واقعیت تکیه میکنند، و چشم خود را بر عوامل مهم دیگری که در نظم جهانی نقش بازی میکنند، بستهاند.
—————————————————————
موضوع مطالعه: به ایران و اسرائیل نگاه کنیم و ببینیم هر کدام از سه مکتب واقعگرایی، لیبرالیسم، و برساختگرایی چه نظری در مورد روابط این دو کشور دارند. از واقعگرایان، شاید مهمترین آنان، کنت والتز ـ پدر علم روابط بینالملل و همین طور پدر مکتب نئو رئالیسم ـ معتقد بود که اگر ایران به سلاح اتمی دست پیدا کند، اتفاق بدی نیست. چرا که این کشور با اسرائیل در موازنهی قدرت تحت دکترین «اطمینان متقابل تخریبی» قرار خواهد گرفت، و این موازنه باعث میشود که صلح میان دو کشور تضمین شود. از متفکران لیبرال، مایکل دویل، طبق تئوری صلح دموکراتیک معتقد است اگر ایران هم یک کشور دموکراتیک بشود، در این صورت صلح میان اسرائیل و ایران قابل تصور است.
اما برساختگرایان، نظری متفاوت از هر دو مکتب فوق دارند. از دید آنان خصومت میان اسرائیل و ایران، نه به موازنهی قدرت میان آنان چندان مرتبط است و نه به غیردموکراتیک بودن حکومت ایران. بلکه این خصومت به ارزشها و نرمهای اجتماعی و نیز ایدئولوژی هر کدام از کشورها برمیگردد. برای مثال میتوان به سخنان آقای خامنهای در مورد اسرائیل اشاره کرد. او معتقد است که اسرائیل در حدود بیست سال آینده از بین میرود. این سخن از دید واقعگرایان یک تهدید فعال و با عاملیت ایران به حساب میآید. اما اگر به باورهای ایدئولوژیک حاکمان ایران توجه کنیم، آن را بیشتر یک پیشبینی مذهبی و آخرالزمانی ارزیابی میکنیم. اگرچه بدون تردید آقای خامنهای تمایل دارد که این پیشبینی توسط حکومت جمهوری اسلامی و در امتداد رهبری او ـ حتا پس از مرگش ـ به وقوع بپیوندد.
شما کدام یک از سه تئوری را در مورد ایران و اسرائیل بیشتر میپسندید؟
—————————————————————
دوران پس از جنگ سرد
در دوران پس از جنگ سرد که جهان دوقطبی فروپاشید، و به زعم بسیاری دوران جهان یکقطبی آغاز شد، قاعدتا باید با کمرنگ شدن دیدگاه واقعگرایی روبرو باشیم. اما در عمل چنین اتفاقی هنوز نیفتاده و واقعگرایان هنوز تعیینکنندههای اصلی در سیاست خارجی آمریکا هستند. آنان کماکان روسیه را بخاطر برخورداری از زرادخانهی اتمی یک تهدید بالقوه برای آمریکا به حساب میآورند و چین را نیز درصدد تبدیل شدن به یک ابرقدرت جدید میبینند که آمریکا باید برتری خود را در موازنهی قدرت با آن کشور حفظ کند. به همین جهت تحرکات نظامی چین را پررنگ میکنند. از جمله این تحرکات که این روزها حساسیت آنان را برانگیخته، ساختن جزیرهای مصنوعی در دریای چین است که دارای یک پایگاه نظامی میباشد.
از سوی دیگر، بحران اوکراین و نقش روسیه در آن باعث نگرانی واقعگرایان شد. آنان از دخالت روسیه در اوکراین بعنوان بازگشت به دوران جنگ سرد یاد کردند و از دولت اوباما خواستند که مواضع سختتری نسبت به روسیه اتخاذ کند. از این جا بود که انتقادات واقعگرایان از سیاست خارجی اوباما شروع شد، و او را به انفعال در حفظ برتری اقتدار جهانی آمریکا متهم کردند. با این حال، در مورد بحران خاورمیانه کم و بیش با سیاست دولت همرای بودند. ریچارد بت ـ متفکر واقعگرا، استاد دانشگاه کلمبیا، و مدیر انستیتو مطالعات جنگ و صلح سالتزمن که یکی از قدیمیترین تینک تنکهای دنیاست ـ در مقالهای در فارین افرز عدم دخالت آمریکا را در بحران خاورمیانه ستود، و نوشت که یک ابرقدرت مانند آمریکا نباید وارد جنگهای کوچک و نیابتی بشود.
اما ورود تمام عیار روسیه به بحران خاورمیانه معادلات را عوض کرد. بحران اوکراین شاید قابل تحمل مینمود، اما گسترش سیاست مداخلهجویانه روسیه در خاورمیانه واقعگرایان را متقاعد کرد که با جنگ سرد جدیدی روبرو هستند. تا پیش از ورود روسیه آنان استدلال میکردند که خاورمیانه «مزیت نسبی» خود را برای آمریکا از دست داده است، و آمریکا باید سیاست خارجی خود را به سمت چین و کشورهای «لبهی پاسیفیک» معطوف کند. نیاز غرب به نفت خاورمیانه در حال برطرف شدن است، و قدرت اقتصادی و نظامی نوظهور چین است. اما اکنون با تردید و سوء ظن بیشتری رفتار روسیه را رصد میکنند. از نگاه آنان یک وضعیت کلاسیک موازنهی قوا و حوزهی نفوذ میان آمریکا و روسیه مجددا در حال شکلگیری است. وضعیتی که اگر جلوی قدرت مقابل را نگیرید، او به گسترش نفوذ خود به شکل تهاجمیتری ادامه میدهد. به همین جهت است که میبینیم فشار بر دولت اوباما افزایش یافته تا سیاستهای فعالتری در خاورمیانه اتخاذ کند.
#آمریکا #جنگسرد #نئولیبرالیسم #دیدگاهنو #مهدیجلالیتهرانی #لیبرالیسم #خاورمیانه